سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 50
  • بازدید دیروز: 22
  • کل بازدیدها: 198809



سلام بچه ها حالتون چطوره خوبین ؟

باور کنید یادم نمیادآخرین  باری که  نوشتم ولی گمونم از یه سال فراتر رفته اینجا نبودنم .

الانم خیلی وقت ندارم چون وانیا مدام در حال رفت و آمد به خونه ما و خاله س .میاد پایین میگه برم بالا میره بالا میگه بیام پایین .

چه خبر خوبین خوشین سلامتین ؟

نمی دونم میرسم برم وبلاگ بقیه رو بخونم یا نه ولی اگه برسم حتما میرم .

سرعت نت هم پایینه می ترسم بنویسم ارسال نشه هی خرد خرد می نویسم ارسال می کنم .

تو این مدت که نبودم خیلی اتفاقا افتاده که شاید همش خوب نبوده ولی همش هم بد نبوده وااااااااااای اومد وانیا .........

مهمترین خبر این مدت اینه که بنده به طور کاااااااااااااااااااااملا ناخواسته و اتفاقی الان 4 ماهه باردارم یعنی چند روز دیگه وارد ماه پنجم میشم .
خبری که وقتی فهمیدم انگار دنیا روی سرم خراب شد . تازه داشتم به وجود وانیا و اذیتاش عادت می کردم . تازه یه کمی این بچه از آب و گل دراومده بود میخاستم یه کوچولو نفس راحت بکشم که .....

خیلی ناراحت شدم خیلی گریه کردم حتی برای انداختنش هم زنگ زدم که برام قرص بفرستن ولی بالاترین مانع این بود که دقیقا روز اول محرم این مساله رو فهمیدم .

بذارید برای اینکه برای خودمم موندگار باشه از اول بتعریفم .

یادمه مهر ماه بود که زندائیم قرار بود از مکه بیاد برا همین من و مامان و مریم و مینا و دوتاخاله هام زنونه و بدون مرد با بچه ها رفتیم آبادان .
اون موقع یه چند روزی بود منتظر اومدن خاله پری بودم . خلاصه رفتیم آبادان و جاتون خالی خدایشم خوش گذشت .
هااان قبلشو نگفتم قبلش با دخترخاله م ثبت نام کردیم کلاس ایروبیک با دستگاه که روزای زوج می رفتیم . در طی یه هفته ای که رفتم اینقدر ورجه وورجه کردم که سه کیلو کم کردم !!!!!!!
اخه چند وقتی بود هر چی رژیم می گرفتم برعکس همیشه لاغر نمیشدم .
چند روز قبل از آبادان رفتن هم که موقع رفتن سرکار تصادف کردم و یه وانتی رفت تو در ماشین و دوتا درای سمت شاگرد رو مجبور شدیم عوض کنیم  شیشه ها شکست و خلاصه که این اتفاقا همه قبل از آبادان رفتن افتاد .........

بگذریم ما رفتیم آبادان و یه هفته ای خوش گذروندیم و بازار و خرید و اینا ........ روز آخر زنداییم قهوه درست کرد و بعد گفت بیاین براتون فال بگیرم .
فال منو گرفت و گفت : خیییییلی زود یه پسر گیرت میاد که خیلی خوش قدمه و خلاصه یه مشت چیز دیگه ردیف کرد و من فقط چپ چپ نگاش کردم و گفتم حرف بیخود نزن !!!!!!!
نگو همون موقع اینجانب باردار بودم و نمی دونستم .......

خلاصه برگشتیم اصفهان و همچنان چشم انتظار خاله پری موندم و لامصصصب نیومد .
دیگه کم کم داشتم به شک می افتادم و دلشوره افتاد به جونم . اومدم خونه یه زعفرون خیییییییییلی غلیظ درست کردم خوردم که شاید تشریف فرما بشه . گفتم شاید آب به آب شدم . بعد زعفرون ، آب زرشک درست کردم خوردم بازم افاقه نکرد .
تا روز اول محرم . دقیقا هم این تفاقا مصادف بود با اسیدپاشی تو اصفهان و ترس و لرز اون که واقعا می ترسیدم . به مامانمم گفته بودم می ترسم خیلی .
دیگه آخرش دیدم نمیشه اینطوری تو استرس و هول و ولا بمونم به بابک گفتم برام بی بی چک بخره بیاره .........

وای هنوزم یادم میفته گریه م می گیره .دقیقا روز اول محرم بود و من صبحش تو مراسم مسجد بیمارستان از امام حسین خاستم که خودش یه فرجی بسازه و پای بچه ای در میون نباشه . ولی همین که بی بی چک رو گذاشتم و دوتا خطش قرمز شدزدم تو سرم و 
دیگه نمی دونستم چطور گریه کنم .
های های می کردم . دست خودمم نبود . اصلا موقعیت بچه دوم نداشتیم حالا حتی اگه داشتیم من حال و حوصله بچه نداشتم خدایا ...........
نمی دونستم چکار کنم .........
زنگ زدم به مامانم جوری گریه می کردم که اون فکر کرده بود بم اسید پاشیدن .
هی پشت تلفن داد میزد چته ؟ چی شده ؟ کجایی ؟ و من فقط های های بلند بلند گریه می کردم ........

وسط گریه هام با هق هق گفتم که حامله م ........
حالا تازه اون بیچاره شروع کرده بود به دلداری دادن من که اشکال نداره و طوری نیست و بالاخره بزرگ میشن و فلان و بهمان و .......
بش گفتم زنگ بزن به فلانی بهش بگو برام قرص بگیره که بندازمش من بچه میخام چکار ؟؟؟؟؟؟؟؟
اونم گفت باشه حالا تو بذار یه کم اروم بشی منم زنگ میزنم .
بمیرم وانیا هی دستمال کاغذی می آورد اشکامو پاک می کرد می گفت مامان گله نکن گله نکن !!! هی برام آب می آورد نازم می کرد و من تازه چشمم که به اون می افتاد بیشتر اشکم جاری می شد .
بابک بیچاره هم که جرات نفس کشیدن نداشت اصلا هیچی نمی گفت کپ کرده بود نشسته بود کنار و فقط نظاره گر بود .

خلاصه ............
رفتم خونه مامان با همون حال و روز و یه کم اونجا اروم گرفتم و مامانم زنگ زد که ببینه برای قرص گرفتن باید چکار کنه ؟ طرفم گفت من حرفی ندارم براتون قرص میارم ولی در نظر بگیرین که روز اول محرمه ها .
همینو که گفت انگار ته دلم لرزید یه جووووووری شدم . هم نمیخاستمش هم جرات نداشتم بندازمش خلاصه که مونده بودم چکار کنم ؟
بابک رفت بیرون و اومد بعد صدام کرد گفت بیا میخام باهات حرف بزنم .
بعد گفت : باور کن منم مثل تو غافلگیر شدم . من بچه دوم میخاستم اما نه به این زودی . وانیا هنوز کوچیکه گناه داره . حالا اگه قول میدی بچه دوم داشته باشیم باشه برو اینو بندازش ......
خلاصه که اون شب من چه شبی گذروندم . چقدددددددددددر تصمیم گیری سخت بود برام . می ترسیدم خیلی می ترسیدم . از عواقبش می ترسیدم .
هی بم گفتن اگه بندازیش یه بلایی سر بچه ت میاد فلان میشه بهمان میشه ال میشه بل میشه اووووووووووو دیونه شدم .
خدا می دونه که تو اون ده روز اول محرم که تو مسجد بیمارستان مراسم بود من چقدر گریه کردم چقدر اشک ریختم و مونده بودم چکار کنم ؟
دروغ نمیگم اصلا دلم نمیخاستش حتی همین الانم خیلی تمایلی بهش ندارم ولی دیگه آخر کار توکل کردم به خدا و .........
نتیجه این شد که الان 4 ماهم در حال اتمامه .
ولی خوب بدنم واقعا برا یه بارداری دیگه ضعیف بود مدام رژیم بودم یکسال نبود وانیا رو از شیر گرفته بودم و توان جسمیم خیلی پایین بود این بود که تو چند ماه گذشته از شدت ویار و تهوع و استفراغ خیلی اذیت شدم . حالم خیلی بد بود خیلی . دیگه این آخریا یه شب درمیون آمپول دمیترون میزدم تا اقلا دیگه بالا نیارم .
اما حالا خداروشکر بهتر شدم هنوزم گاهی حالت تهوع دارم بخصوص بعد غذا خوردن ولی خیلی کمتر شده .
نمی دونم بعد دنیا اومدنش چه اتفاقاتی میفته ولی اینو می دونم که با وجود داشتن دوتا بچه کوچیک واقعا پوستم کنده میشه .
مامانم توانایی نگهداری یه بچه دیگه اونم نوزاد رو نداره . نمی دونم ولی همه شو سپردم به خدا . خودش داده خودشم حتما همه چیشو درست می کنه .
دکتر هم وقتی فهمیده بود خیلی داد و بیداد کرده بود و عصبانی شده بود و هنوزم تو هر جلسه ای میشینه هییییییییییییییی همش میگه تو که چند ماه دیگه میری تو که نیستی تو که فلانی تو که بهمانی .....
اعصابمو با حرفاش میریزه به هم . هر چیم میخام محلش نذارم بازم نمیشه . عوض اینکه درک کنه روز به روز یه کار به کارام اضافه می کنه .
بی خیال ..........
بعد مدتها حسابی نوشتما . دیگه گله نکنین که نمیای و نیستی و نمی نویسی ولی الان که نوشتم دیگه نمی دونم دوباره کی بیام و آپ کنم .
اینا رو هم بیشتر نوشتم تا به قول صحرا برای خودمم موندگار شه تا یه روز بیام بخونم و یادم بیفته چه خبر بوده
دیگه باید برم وانیا اومد ......

 ولی دعا یادتون نره برام دعا کنین .
راستی امروز عیده عیدتونم مبارک ..........




موضوع مطلب :